خرافات کتاب مقدس (قسمت پنجم)
خرافات کتاب مقدس (قسمت پنجم)
متن کتب مقدس :
وچون اسحاق پیر شد و چشمانش از دیدن تار گشته بود ، پسر بزرگ خود عیسو را طلبیده به وی گفت: ای پسر من .
گفت : لبیک . گفت : اینک پیر شده ام و وقت اجل خود را نمی دانم پس اکنون سلاح خود یعنی ترکش و کمان خویش را گرفته به صحرا برو و نخجیری برای من بگیر و خورشی برای من چنانکه ...
متن کتب نامقدس :
وچون اسحاق پیر شد و چشمانش از دیدن تار گشته بود ، پسر بزرگ خود عیسو را طلبیده به وی گفت: ای پسر من .
گفت : لبیک . گفت : اینک پیر شده ام و وقت اجل خود را نمی دانم پس اکنون سلاح خود یعنی ترکش و کمان خویش را گرفته به صحرا برو و نخجیری برای من بگیر و خورشی برای من چنانکه دوست می دارم ساخته نزد من حاضر کن تا بخورم و جانم قبل از مردنم تو را برکت دهد .
و چون اسحاق به پسر خود عیسو سخن می گفت رفقه بشنید و عیسو به صحرا رفت تا نخجیری صید کرده بیاورد .
آنگاه رفقه (همسر حضرت اسحاق) پسر خود یعقوب را خوانده گفت: اینک پدر تو را شنیدم که برادرت عیسو را خطاب کرده می گفت برای من شکاری آورده خورشی بساز تا آن را بخورم و قبل از مردنم تو را در حضور خداوند برکت دهم پس ای پسر من الان سخن من بشنو در آنچه من به تو امر می کنم . به سوی گله بشتاب و دو بزغالۀ خوب از بزها نزد من بیاور تا از آنها غذایی برای پدرت به طوری که دوست می دارد بسازم و آن را نزد پدرت ببر تا بخورد و تو را قبل از وفاتش برکت دهد .
یعقوب به مادر خود رفقه گفت : اینک برادرم عیسو مردی مویدار است و من مردی بی موی هستم شاید که پدرم مرا لمس نماید و در نظرش مثل مسخره ای بشوم و لعنت به عوض برکت بر خود آورم .
مادرش به وی گفت : ای پسر من لعنت بر تو باد فقط سخن مرا بشنو و رفته آن را برای من بگیر . پس رفت و گرفته و نزد مادر خود آورد و مادرش خورشی ساخت به طوری که پدرش دوست می داشت و رفقه جامه ی فاخر پسر بزرگ خود عیسو را که نزد او در خانه بود گرفته به پسر کهتر خود یعقوب پوشانید و پوست بزغاله ها را بر دستها و نرمه ی گردن او بست و خورش و نانی که ساخته بود به دست پسر خود یعقوب سپرد .
پس نزد پدر خود آمده گفت: ای پدر من، گفت لبیک تو کیستی ای پسر من؟ یعقوب به پدر خود گفت: من نخست زاده تو عیسو هستم انچه به من فرمودی کردم الان برخیز و بنشین و از شکار من بخور تا جانت مرا برکت دهد .
اسحاق به پسر خود گفت : ای پسر من چگونه بدین زودی یافتی ؟ گفت یهوه خدای تو به من رسانید .
اسحاق به یعقوب گفت ای پسر من نزدیک بیا تا تو را لمس کنی که آیا تو پسر من عیسو هستی یا نه پس یعقوب نزد پدر خود اسحاق امد و او را لمس کرده گفت : آواز، آواز یعقوب است لیکن دستها دستهای عیسو است و او را نشناخت زیرا که دستهایش مثل دستهای برادرش عیسو موی دار بود پس او را برکت داد و گفت آیا تو همان پسر من عیسو هستی؟ گفت من هستم
و واقع شد چون اسحاق از برکت دادن به یعقوب فارغ شد به مجرد بیرون رفتن یعقوب از حضور پدر خود اسحاقکه برادرش عیسو از شکار باز آمد و او نیز خورشی ساخت و نزد پدر خود آورده به پدر خود گفت : پدر من برخیزد و از شکار پسر خود بخورد تا جانت مرا برکت دهد .
پدرش اسحاق به وی گفت : تو کیستی . گفت من پسر نخستین تو عیسو هستم . آنگاه لرزه ای شدید بر اسحاق مستولی شده گفت : پس آن که بود که نخجیری صید کرده برایم آورد و قبل از آمدن تو از همه خوردم و او را برکت دادم و فی الواقع او مبارک خواهد بود .
عیسو چون سخنان پدر خود را شنید نعره ای عظیم و بی نهایت تلخ بر آورده به پدر خود گفت ای پدرم به من ، به من نیز برکت بده . گفت برادرت به حیله آمد و برکت تو را گرفت .
گفت : نام او را یعقوب به خوبی نهادند زیرا که دو مرتبه مرا از پای درآورد : اول نخست زادگی مرا گرفت و اکنون برکت مرا گرفته است . پس گفت آیا برای من نیز برکتی نگاه نداشتی .
اسحاق در جواب عیسو گفت اینک او را بر تو سرور ساختم و همه برادرانش را غلامان او ساختم و غله و شیره را رزق او دادم . پس الآن ای پسر من برای تو چه کنم ؟
عیسو به پدر خود گفت : ای پدر من آیا همین یک برکت را داشتی ؟ به من ، به من نیز ای پدرم برکت بده و عیسو به آواز بلند بگریست . پدرش اسحاق در جواب او گفت : اینک مسکن تو از فربهی زمین و از شبنم اسمان از بالا خواهد بود و به شمشیرت خواهی زیست و برادر خود را بندگی خواهی کرد .
کتاب پیدایش باب ۲۷
برگرفته از سایت محاکمه