خرافات کتاب مقدس (قسمت چهارم)

یکی از مطالب خنده دار و مسخرۀ کتاب مقدس داستان شخصی است به نام شمشون سفارش می کنم حتما این داستان را بخوانید تا به عمق مزخرفات کتاب نامقدس پی ببرید :
سکانس اول : پول پرست
و بعد از آن واقع شد که زنی را در وادی سورَق که اسمش دلیله بود دوست می داشت و سروران فلسطینیان نزد او ...

یکی از مطالب خنده دار و مسخرۀ کتاب مقدس داستان شخصی است به نام شمشون سفارش می کنم حتما این داستان را بخوانید تا به عمق مزخرفات کتاب نامقدس پی ببرید :
سکانس اول : پول پرست
و بعد از آن واقع شد که زنی را در وادی سورَق که اسمش دلیله بود دوست می داشت و سروران فلسطینیان نزد او برآمده وی را گفتند او را فریفته دریافت کن که قوت عظیمش در چه چیز است و چگونه بر او غالب آییم تا او را البته ذلیل نماییم و هر یک از ما  هزار و صد مثقال نقره به تو خواهیم داد پس دلیله به شمشون گفت تمنا اینکه به من بگویی که قوت عظیم تو در چه چیز است و چگونه می توان تو را بست و ذلیل نمود.
سکانس دوم : ساحره مغلوب میشود
شمشون وی را گفت: اگر مرا به هفت ریسمان تر و تازه که خشک نباشد، ببندند من ضعیف و مثل سایر مردم خواهم شد . و سروران فلسطینیان  هفت ریسمان تر و تازه که خشک نشده بود نزد وی آوردند و او وی را به آنها بست و کسان نزد وی در حجره در کمین بودند. و او وی را گفت: ای شمشون فلسطینیان بر تو آمدند. آنگاه ریسمان ها را بگسیخت چنانکه ریسمان کتان که به آتش برخورد گسیخته شود لهذا قوتش دریافت نشد .
سکانس سوم : عشق مجازی
و دلیله به شمشون گفت : اینک استهزا کرده به من دروغ گفتی . پس الان مرا خبر بده که به چه چیز تو را توان بست. او وی را گفت اگر مرا با طناب های تازه که با آنها هیچ کار نشده است ، ببندند، ضعیف و مثل سایر مردمان خواهم شد و دلیله طناب های تازه گرفته او را با آنها بست و به وی گفت: ای شمشون فلسطینیان بر تو آمدند و کسان در حجره در کمین می بودند آنگاه آنها را از بازوی خود مثل نخ بگسیخت.
سکانس چهارم : رستم دستان
و دلیله به شمشون گفت تا به حال مرا استهزاء نموده دروغ گفتی. مرا بگو که به چه چیز بسته می شوی او وی را گفت اگر هفت گیسوی سر مرا با تار ببافی پس آنها را به میخ قایم بست و وی را گفت ای شمشون فلسطینیان بر تو آمدند آنگاه از خواب بیدار شد هم میخ نَورد نساج و هم تار را برکند .
سکانس پنجم : ابلهانه
و او وی را گفت : چگونه می گویی که مرا دوست می داری و حال آنکه دل تو با من نیست . این سه مرتبه مرا استهزا نموده مرا خبر ندادی که قوت عظیم تو در چه چیز است . و چون او وی را هر روز به سخنان خود عاجز می ساخت و او را لجاج می نمود و جانش تا به موت تنگ می شد هر چه در دل خود داشت برای او بیان کرده گفت که اُستره بر سر من نیامده است زیرا که از رحم مادر برای خداوند نذیره شده ام  و اگر تراشیده شوم قوتم از من خواهم رفت و ضعیف و مثل سایر مردمان خواهم شد.
سکانس ششم : خیانت
پس چون دلیله دید که هر آنچه در دلش بود برای او بیان کرده است فرستاد و سروران فلسطینیان را طلبیده گفت: این دفعه بیایید زیرا هر چه در دل داشت مرا گفته است . آنگاه سروران فلسطینیان نزد او آمدند و نقد را به دست خود آوردند .  
سکانس هفتم : اشک خون
او را بر زانوهای خود خوابانیده کسی را طلبید و هفت گیسوی سرش را تراشید پس به ذلیل نمودن او شروع کرد و قوتش از او برفت. و گفت ای شمشون فلسطینیان بر تو آمدند آنگاه از خواب بیدار شده گفت مثل پیشتر بیرون رفته خود را می افشانم اما او ندانست که خداوند از او دور شده است . پس فلسطینیان او را گرفته چشمانش را کندند و او را به غزه آورده به زنجیرهای برنجین بستند و در زندان دستاس می کرد »
می دونم باور اینکه این داستان بچه گانه در کتاب نامقدس باشه براتون سخته اما کافیه به کتاب مقدس مراجعه کنید تا ببینید این اراجیف در همین کتابی است که مسیحیان آن را به عنوان مقدس می خوانند { کتاب داوران باب 16 }

برگرفته از سایت محاکمه